باد می وزید و چمن ها را به رقص گرفته بود
مترسک به دور دست ها می نگریست
بی آنکه پلک بزند
و کلاغی روی دستش نشست
بی آنکه ترسی به دل راه بدهد
و مترسک گریست
« پیر شده بود»